دانلود رمان خاطرات مهلا

دانلود رمان خاطرات مهلا

رمان کاملا حرفه ای اختصای از کتاب ساز

نام کتاب : خاطرات مهلا

نام نویسنده : محبوبه دهقانی کاربر انجمن کتاب ساز

فرمت فایل ها : برای اندروید (APK) برای تبلیت و گوشی و کامپیوتر (PDF)

موضوع : عاشقانه ، اجتماعی

تعداد صفحات : ۱۳۵ PDF

خلاصه داستان :

هیچ وقت دیر نیست هیچ وقت نباید نا امید بود هیچ وقت امید رو از دیگران نگیریم هیچ وقت با یه نه گفتن ساده از زیر کمک به

دیگران شونه خالی نکنیم باید زندگی کرد باید امید وار بود باید فرصت دوباره زیستن داد باید …

قیمت رمان برای هر دو فرمت با قیمت ۳ هزارتومن

خــــرید کنیــد + دانلــــود کنید

RIAL 30.000 – خــــرید کنیــد + دانلــــود کنید نهایی کردن خرید مورد به سبد خرید اضافه شد

در صورت مشکل در هر گونه مسائل با ما در ارتباط باشید

تماس با ما

کمی از رمان :

توپیاده رو ، نزدیک کوچه مون بودم . همه جا خلوت بود . صدای یه موتور رواز پشت سرم شنیدم ! داشت نزدیک می شد ! هرچه نزدیکتر می شد ، سرعتشم کمتر می شد ! خیلی ترسیده بودم ! جراتم نمی کردم برگردم به پشت سر نگاه کنم ببینم کیه ؟ شاید من الکی ترسیدم ؟ ! محلمون یه بدی ای داره ؛ تا ساعت از یازده و نیم بگذره کلاغم تو محله پر نمی زنه ! … ایستاد . خیلی خیلی ترسیده بودم ! احساس کردم راننده اش از موتور پیاده شد ! یا خدا …
به نام خدا
شنبه :
امروز از لوازم التحریری سر کوچمون یه دفتر خاطرات خریدم . نمی دونم چرا یک دفعه تصمیم گرفتم از امروز خاطراتمو ثبت کنم ! شاید مسخره بیاد کسی به سن و سال من خاطره بنویسه ، شایدم نه ! اما به هر حال تصمیمیه که از امروز گرفتم ! البته میگم سن و سال منظورم این نیست که هیچ کس نمی تونه خاطراتشو بنویسه اما خب ، بیشتر دیدم بچه های دبیرستانی خاطره می نویسند نه یه دختر بیست و چهار ساله !
از این فکرهای الکی ای که جدیدا تو ذهنمه خسته شدم . به قدری فکرام بی خوده که بعضی وقتا خیلی احساس حقارت می کنم ، احساس پوچی می کنم . این فکرا چه زمانی به سراغم میاد ؟ زمانی که بادوستام کنار هم می شینیم اونا ازخاستگاراشون میگن ؛ اما من حتی یک خاستگارم ندارم که بخوام براشون تعریف کنم . نمی دونم چرا و دلیلش چیه ؟ آخه من که هیچ مشکل و کم و کسری ندارم ؟ نه زشتم ، نه بیریختم ، نه خانواده بدی دارم و نه هیچ چیز دیگه … نمی دونم دلیل اینکه حتی یک نفر هم در خونمون رو نمی زنه چیه ؟ نکنه واقعا زشتمو خودم خبر ندارم ؟ از قدیم گفتن :
– هیچ کس نمیگه ماست من ترشه !
ولی من که هیچ وقت نگفتم خوشگلم ، همیشه منطقی بودم . قبول دارم نه خوشگلم نه زشتم ، معمولیم … اینکه نمیشه ماست شیرینی ! میشه ؟
بعضی وقتا میرم تو اتاقمو گریه می کنم ! حتی یه یک ماهی هست که یه تصمیم مسخره گرفتم ؛ تصمیم گرفتم برم پاچه خواری پسردارها روبکنم ، شاید افاقه کنه . خدارو چه دیدی ؟ آهه هیی … نمونش اختر خانم همسایه ، درسته کمی وراجه ! … نه ، خیلی وراج و فضوله ! … اما خب ، دوتا پسردوقلو داره به اسم امیر و امین . خیلی به خدا التماس می کنم تا خدا به دل اختر خانوم بندازه برای یک کدوم از پسراش بیاد خاستگاریم . خیلی مسخره است یه دختر خودش واسه خودش خاستگار جور کنه ! اونم کی ؟ من ! مهلا ، دختر آقا جواد ! خدایا ببین به چه روزی افتادم که یه همچین تصمیمی گرفتم ! شایدم قسمت من اینطوریه !
خدایا کرمتو شکر !
یک شنبه :
هه ، یک ماهه دارم مخ اختر خانومو می زنم حالا امروزاومد باکلی ذوق میگه :
– بالاخره دوتا دوقلو گیر آوردم که به پسرام بخورند . اسماشون رویا و ریما ست . جواب مثبت دادند . ان شاءالله هفته دیگه عقد می کنند !
بغض تو گلوم و پنهان کردم ویه لبخند زورکی زدم :
– مبارک باشه
تا خود صبح بر بخت کورخودم گریه کردم . خدایا چی می شد یکی هم در خونه ما رو میزد ، به خدا نه زشتم نه بی کدبانو ام نه …
خوب چیه حالا ! آره اعتمادم به سقف وجدان جون خوب شد ؟ خوب تو بگومن چکار کنم ؟ هان ؟ چکار کنم ؟
ای خدا شانس ما رو ببین ! از وجدانم شانس نیاوردم ! آخه وجدانم انقدر فضول ! کدوم بشری رو تا حالا دیدی که وجدانش تا تو دفتر خاطراتشم بیاد ! برواون ور ! برو کنار ، بذار باد بیاد … اهه عه !
سه شنبه :
امروز بعد از کلی فکر کردن ، به ذهنم رسید که سیما خانوم همسایه که پسرش پزشکی می خونه هم بدنیست . حالا درسته پسرش تیپ درست وحسابی ای نداره ، اما از … بی خاستگاری که بهتره ! نیست ؟
نمی دونم باید چکار کنم ؟ آخه چرا کسی منو نمی بینه ؟ خدایا می دونم خطاکارم ! می دونم بنده بدیم ! می دونم بنده ناشکریم ! اما خب ، چکار کنم ؟ جوونم ! آرزو دارم . منم دوست دارم مثل همه هم سن و سالام خاستگار داشته باشم . منم دوست دارم بشینم برای دوستام تعریف کنم که خاستگارام پاشنه در خونمون رو کندند ! اما خب ندارم . چکار کنم ؟ خاستگار ندارم !
یادمه آخرین بار که پسر سیما خانوم رودیدم دوسال پیش بود . عید بود . داشتیم ازمهمونی می اومدیم که تومسیر برگشت بر حسب اتفاق آقا شمس الله رودیدیم . ماشینش خراب شده بود . بابام زد کنارو ایستاد . مارو که دیدندخوشحال شدند . با اصرار مامان وبابا سیما خانوم وپسرش سوار ماشینمون شدندوبابا تا در منزلشون رسوندشون وآقا شمس الله هم موند تا ماشینش و درست کنه . از اون روز دیگه پسرش رو ندیدم . آخه سیما خانم میگه یه دوسالی هست که ترم تابستونی می گیره واسه همینه که کم پیداست .
پنج شنبه :
وای خدا … نمی دونی امروزچی شد ؟ بذار برات تعریف کنم !
داشتم از خرید می اومدم . آخه رفته بودم برای کلاس خیاطیم پارچه بخرم ؛ که سیما خانم رو سر کوچه دیدم . باهم شروع کردیم سلام وعلیک وصحبت کردن . همون طور که به سمت خونه می اومدیم اختلاط هم می کردیم . درست در خونه سیما خانم یه تاکسی کنارمون ایستاد یه پسر خوش تیپ و خوش قیافه از ماشین پیاده شد . وای … وای ! خودش بود . پسر سیما خانوم ، از اهواز اومده بود . می دونی که اونجا درس می خونه . چقدر تغییر کرده بود ! آب و هوای اهواز خیلی بهش افتاده ! اما خودمونیم خوش تیپه ؛ زیادم بدنیست . چهار شونه ، قد بلند ، کمی سبزه ابروهای پیوسته . نه ، خوش تیپه ! بهش سلام کردم اونم جواب سلاممو داد . سیما خانوم تا پسرش رو دید فوری بغلش کرد و چالاپ چالاپ ب*و*س*ه رو راه انداخت . دیگه ایستادن رو جایز ندونستم خداحافظی کردمو اومدم . شاید قسمتم همین پسر سیما خانم باشه که بعد از دوسال درست وقتی تو فکرش بودم دیدمش خدایا توکل به تو !
شبی ، داشتیم فیلم تماشا می کردیم توی فیلم دختره نذری میبره در خونه همسایشون ، پسر همسایه در روباز می کنه و دختره رو می بینه ! بعد هم یک دل نه صد دل عاشق دختره میشه !
یهو مامانم به بابام گفت :
– راستی جواد آقا منم یه آش نذردارم خوبه فردا بپزم .
وای خدا یه لحظه خودمو جای دختره تو فیلم وپسرسیما خانم را جای پسره توی فیلم گذاشتم . یعنی میشه !
جمعه :
امروز مامانم ، آش نذری رو برپا کرد . وقتی آش آماده شد ، کمک مامان کردم وتوی کاسه های یکبار مصرف آش ریختیم . خیلی زیبا تزیین کردیم . مامان می خواست آش رو بین همسایه ها تقسیم کنه که بهش گفتم :
– مامان عزیزم خسته ای تو برو یکم استراحت کن خودم همه رو بین همسایه ها تقسیم می کنم .
مامان از تعجب دهنش تا آخر باز شد . چشماشم دیگه جانداشت وگرنه باز تر می شد . آخه همیشه این جور مواقع به بهانه های مختلف از زیر اینجور کارها در می رفتم . نه اینکه تنبل باشما ! نه ! فقط ، از نذری پخش کردن زیاد خوشم نمیاد ! آخه برا هر کی نذری ببری بعدش جوری دعات می کنه که از صد تا فحش بدتره ! مثلا وقتی کاسه رو بر میداره یه نگاه با ترحم بهت میندازه و میگه :
– وای مادر ان شاءالله سال دیگه خونه خودت نذری بپزی !
یا میگن :
– الـــــــهی هـــــرچـــی از خدا می خوای بهت بده ! الـــهی به مــــراد دلت برسی !
که این دومی از اولی بد تره ! تو این هرچی از خدا می خوایش و این مراد دل ، کلی حرف نهفته ! خب آدم لجش می گیره . می دونی بدبختی چیه ؟ وقتی می شینی با یکی که شوهر کرده دردو دل می کنی و می گی اینطوری دعات می کنند ، مسخره ام می کنه و می گه :
-تو چقدر گند اخلاقی ؟ ! خب اون بیچاره ها دارند دعات می کنند !
اصلا به اونا چه که من تا الان شوهر نکردم ؟ مگه وکیل وصی منن ؟ والا !
الانم که مامان میدید می خوام کمکش کنم خوب حق داشت قیافش از تعجب این شکلی بشه . خلاصه مجبور شدم برم در خونه تک تک همسایه ها و دعاهاشون رو به جون بخرم ! آخراز همه باهزار امیدو آرزو ، آش خونه سیما خانوم روبردم . با چه ذوق وصف ناشدنی ای زنگ در خونشونو به صدا درآوردم . بعد از کمی معطل شدن ، یه صدای خیلی نکره از پشت ایفون گفت کیه ؟
گفتم :
– نذری آوردم !
ــ چند لحظه !
گوشی روسر جاش گذاشت . چیزی نگذشت که در باز شد و آقا شمس الله با اون شکم گندش جلوی در ظاهر شد . هیچی دیگه ضایع شدم رفت ! منو بگو که دعا گفتن همسایه هارو به جون خریدم ! .
حدودا ساعت سه بود ؛ رفتم خونه دوستم نسترن تاکمکش کنم . آخه چند روز دیگه عقد خواهرشه . برای برگشتن یکم دیرم شد ، مجبورشدم با عجله بیام ، تا اوله شبه برسم خونه . از پیاده روی خیابون پیچیدم تو کوچه که سینه به سینه پسرسیما خانم شدم . خیلی خجالت کشیدم ، هول شدم و گفتم :
– سلام .
اون بیچاره هم که دست کمی ازمن نداشت با تته پته گفت :
– سلام خوبید ؟
– ممنون . ببخشید .
خواستم از کنارش رد بشم که با لبخند گفت :
– خدا ببخشه .
از موقعی که اومدم خونه ، یک لحظه هم لبخندش از ذهنم پاک نمیشه . آخه لبخندش خیلی قشنگ بود . فکر کنم عاشقم شده !
یک شنبه :

نوشته دانلود رمان خاطرات مهلا اولین بار در کتاب ساز. پدیدار شد.